امروز هم دوستان جوان بهمان سر زدند، هم بزرگانی مانند استاد خسروشاهی که کتاب خاطراتش از امام موسی صدر امسال منتشر شده.
روایت هشتم: جاذبه نام تو
روزهای شلوغ غرفه روزهای بهتری است. روزهایی که خستگیاش کمتر است. هرچه بیشتر از امام بگویی کمتر خسته میشوی. هر بار که جواب کسی را میدهی حس شیرینی را تجربه میکنی. وقتی کسانی را میبینی که آمدهاند تا شروع کنند به شناختن امام، ذوق میکنی. مخصوصاً وقتی نوجوان هستند. مثل نوجوانی که امروز آمد و هی سؤال کرد یا آن دیگری که فکر میکردی چیزی از امام نمیداند، اما دنبال کتابهای جدید بود. این جور وقتها سعی میکنی هرچه میتوانی بکنی تا خاطره خوبی از اولین مواجهه با امام و غرفهای که به نام اوست داشته باشند.
این حس خوب فقط به دیگران نمیرسد، اینجا، زیر این نام که میایستی، همه حسهای خوب عالم به سمتت میآید. اینجا که میایستی حال بدت هم خوب میشود. فکرهای پریشانت یادت میرود و وقتی به خودت میآیی میبینی تنها چیزی که میتوانست آن همه آشفتگی را از تو دور کند، همین غرفه کوچک در راهروهای آخر نمایشگاه کتابی در تهران است.
این روزها که کتاب هفت روایت رسیده، گاهی به طالبان کتاب میگویم این کتابی نیست که دستت بگیری و یک نفس تا آخر بخوانی. هر فصلش را باید جدا بخوانی و چند روز حس عظیمش را درک و هضم کنی، بعد سراغ بخش بعدی بروی.
امروز هم دوستان جوان بهمان سر زدند، هم بزرگانی مانند استاد خسروشاهی که کتاب خاطراتش از امام موسی صدر امسال منتشر شده. مهمان ثابت هم داریم؛ خانوادهای که نسبت فامیلی دوری با خانواده امام دارند و دخترشان در بخش بین الملل غرفهای دارد و خودش و پدر و مادرش مدام به ما سر میزنند و هر بار چند کتاب میخرند. یا مردی که دو کتاب جدید امسال را خرید و بعد از مدتی برگشت و گفت هدیه دادمشان، دوباره میخواهم.
یا آن مرد جوانی که گفت سال قبل در بروشور مؤسسه چند تکه از حرفهای امام را خوانده و به نظرش حرف امروز بود و آمده بود تا بیشتر بخواند و دنبال همان جنس حرفها بود. گفتم همه حرفهای امام همان رنگ و بو را دارد. هر کتابی را انتخاب کنید تفاوت ندارد. همه جا برای نیاز امروزمان حرف زده.
نوشتههای دفتر یادبود مؤسسه هر چه جلوتر میرویم شیرینتر میشود. گاهی جملههایی میبینی که دلت میخواهد نویسندهاش را بشناسی. مثل آن نوشتهای که از غربت نوشته بود و از همکارت شنیدی که نویسنده آن جمله، فرزند مردی است که سالها در اسارت بود و خانواده فقط خبری از زنده بودنش شنیده بود، بدون نامه و نشانی. انتظارشان اما به دیدار ختم نشد؛ پدر در غربت اسارت، در عراق شهید شد و سالها بعد پیکرش آمد. دختر این شهید امروز گفت هروقت عکس امام موسی صدر را میبینم قلبم به درد میآید. وقتی خواستیم حرف دلش را بنویسد، این طور نوشت:
«غم غربت صدر قلب را میفشارد ولی عشق او صدر را سعه میبخشد. به امید دیدار مجدد ایشان.»
فکر میکنی امثال این دختر چقدر خوب انتظار را میفهمند. چقدر خوب میفهمند سختترین احساس دنیاست و دعا میکنی این بار، این انتظارشان خیلی زود به دیدار برسد.
گزارشگر: مهدیه پالیزبان